مجموعه: گروه تلگرام لزبینها تهران داستانـهای خواندنی (2)

پدر همسرم سال‌ها پيش، گروه تلگرام لزبینها تهران قبل از اين‌كه ما ازدواج كنيم فوت كرده بود. گروه تلگرام لزبینها تهران همسرم آخرين فرزند خانواده هست و مدت مديديرا با مادرش تنـها زندگي مي‌كرده و همين مسئله سبب شده هست مادر او وابستگي زيادي نسبت بـه همسرم داشته باشد به‌طوري كه گاه از خودم مي‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد كه حميد ازدواج كند.

اين وابستگي باعث دردسرهاي زيادي براي من مي‌شود مادر حميد انتظار دارد او هر روز بـه خانـه‌اش سر بزند و كارهاي عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. گروه تلگرام لزبینها تهران درون حالي كه همسر من، تنـها پسر او نيست. برادرهاي بزرگ‌تر حميد زندگي خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز درون كارهاي آنـها دخالت نمي‌كند. فكرش را بكنيد مادر همسرم وقت و بي‌وقت بـه خانـه ما زنگ مي‌زند و مي‌گويد: بـه حميد بگو بپره بره براي من ميوه بخره يا بپره نون بگيره و كلي خرده فرمايشات ديگر. نمي‌دانم اين شوهر هست كه من دارم يا پرنده. مادرشوهرم هرگاه كه بيكار مي‌شود بـه نوعي مرا مي‌چزاند. مثلا او مي‌داند كه من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غيرممكن هست كه يكي از اين دو نوع غذا را بپزد و مرا بـه خانـه خود دعوت نكند. خلاصه اين‌كه كم‌كم داشتم از دست اعمال و رفتار اين زن بـه تنگ مي‌آمدم و تصميم گرفتم مشكلم را با شخص باهوش‌تري درون ميان بگذارم. از آنجايي كه م نابغه فاميل است، نخست او را براي مشاوره برگزيدم. زيرا افكاري كه بـه سر من مي‌زند، بـه عقل جن و پري هم خطور نمي‌كند بـه منزل او رفته و سير که تا پياز ماجرا را برايش بازگو كردم. م با دقت بـه حرف‌هايم گوش داد و پس از پايان درددل‌هايم با حالتي موذيانـه گفت:


- بايد مادرشوهرتو شوهر بدي!


فكر كردم اشتباه شنيدم: چي؟


- گفتم بايد براي مادرشوهرت شوهر پيدا كني!


- ...
- ببين، مادر حميد از بس كه تنـهاست و بيكار مدام تو زندگي شما سرك مي‌كشـه و تورو اذيت مي‌كنـه. اگه يه همدم و يه هم‌زبون داشته باشـه سرش گرم مي‌شـه و شمارو بـه حال خودتون مي‌ذاره.


شايد حق با او بود ولي من نمي‌دانستم دراين قحطي شوهر كه هاي بيست ساله روي دست پدرو مادرانشان مانده‌اند، چطور مي‌شود براي يك زن شصت ساله شوهر پيدا كرد؟ اين مشكل نـه چندان كوچك را با م مطرح كردم و او باز نبوغ خود را بـه كار گرفت و پس از اندكي انديشيدن گفت: بايد بـه آشناها و فاميل بسپاري كه هر وقت مرد مسني رو ديدن كه خيال ازدواج داره بـه تو معرفيش كنن.


كم‌كم داشتم نگران مي‌شدم مبادا سازمان فرارمغزها م را بربايد. درون هر صورت اين كار نابخردانـه را انجام دادم. از فرداي آن روز فوج خواستگاران از طريق تلفن بـه سمت خانـه ما هجوم آوردند و من فهميدم آن هاي بيست ساله‌اي كه بي‌شوهر مانده‌اند كافيست كمي صبر كنند که تا شصت ساله شوند، آن گاه بـه راحتي مي‌توانند ازدواج كنند. راست گفته‌اند كه زمان، حللال مشكلات است. از آنجايي كه بسيار مسئوليت‌پذير و وظيفه‌شناس هستم با دقت هر چه تمام‌تر شرايط خواستگاران را پرسيده و يادداشت كردم که تا از بين آنان شخص مناسبي را انتخاب كنم. اولويت‌هايي كه درون نظر گرفته بودم از اين قرار بود:


1- طرف بايد از يك خانواده كم‌جمعيت باشد.


-2 داراي شغل خوب و آبرومندي بوده يا از آن شغل بازنشسته شده باشد.


3- خوش‌تيپ و خوش قد و بالا باشد که تا مادرشوهرم او را بپسندد.


-4 بـه اندازه كافي مال و ثروت داشته باشد.


-5 خانواده‌دوست باشد.


اما هيچ يك از خواستگاران همـه اين شرايط را با هم نداشتند. من هم زياد آدم ايده‌آليستي نيستم. بنابراين مرد شصت و پنج ساله‌اي را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگي متاهل بودند. قدش 175 و 85 كيلو وزن داشت و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بود. چون مي‌ترسيدم مادرشوهرم يا فرزندانش بـه خاطر اين‌كار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگويد معرفشان يكي از همسايه‌ها بوده كه خواسته هست ناشناس باقي بماند. سپس شماره تلفن مادر حميد را درون اختيار او گذاشتم که تا با مادرشوهرم تماس بگيرد و منتظر ماندم ببينم عاقبت اين ماجرا بـه كجا خواهد رسيد.


ساعتي بعد آن خواستگار بـه من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز بـه بعد مادر حميد مدام براي ما كلاس مي‌گذاشت كه من با اين سن و سال هنوز خواستگاران زيادي دارم و هي پز مي‌داد. من كه ديدم كاري از پيش نبرده و فقط باعث شده‌ام مادرشوهرم بيش از گذشته ازخودراضي و بااعتماد بـه نفس شود، دلم مي‌خواست بروم و نابغه‌ام را از روي كره‌ زمين محو و نابود كنم. بعد از اين كه عقل و خلاقيت با شكست مواجه شد بـه سراغ تجربه رفتم. يعني با مادرم حرف زدم و از ايشان راه‌حلي خواستم. مادر نسخه‌اي را كه معمولا همـه افراد باتجربه براي مشكلات خانوادگي مي‌پيچند، پيچيد. او بـه دنيا‌ آوردن يك عدد بچه تپل مپلي را تجويز كرد و گفت: اگه بچه‌دار بشي، حميد بيشتر احساس مسئوليت مي‌كنـه و مادرش هم مي‌فهمـه كه ديگه نبايد وقت و بي‌وقت مزاحم شما بشـه، نمي‌دانم يك نوزاد نيم‌وجبي چه معجوني بود كه مي‌توانست همـه را سر عقل بياورد. با اين حال نصيحت مادرم را گوش دادم و خيلي زود بچه‌دار شديم. اما تولد فرزندم نـه تنـها مشكلات ما را از بين نبرد، بلكه مزيد بر علت هم شد. زيرا مادرشوهرم بيش از گذشته بـه خانـه ما رفت و آمد مي‌كرد و حالا حتي درون بزرگ‌ كردن بچه نيز دخالت مي‌كرد. او معتقد بود كه از يك‌ماهگي بايد بـه بچه غذا داد. درون حالي كه تمام پزشكان متفق‌القول، مي‌گويند نوزاد نبايد که تا قبل از شش ماهگي چيزي بجز شيرمادر بخورد. اما مگر من حريف اين زن مي‌شدم. او دائما درون حلق بچه قندآب مي‌ريخت. او اصرار داشت طفلك بيچاره را قنداق‌پيچ كند و هر چه مي‌گفتم اين كارها قديمي شده هست و ديگر كسي بچه را قنداق نمي‌كند بـه خرجش نمي‌رفت.


وقتي ديدم پاي مرگ و زندگي فرزندم درون ميان هست يك بار براي هميشـه تصميم گرفتم مقابل او بايستم و با لحني بسيار جدي و محكم بـه مادرشوهرم گفتم: لطفا تو كارهاي من دخالت نكنيد! انگار تاثير اين جمله از شوهر او و بچه‌دار شدن من بيشتر بود. زيرا از آن بعد دخالت‌ها و اظهار فضل‌هايش كمتر وكمتر شد.

منبع:تفریحی




[داستان مادر شوهر خوب من - beytoote.com گروه تلگرام لزبینها تهران]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 19 Jul 2018 06:09:00 +0000